1. ما خودمان را نمیشناسیم
اغلب ما در رویاهای خود به دنبال فردی هستیم که تمامی ملاک و معیارهای یک شریک زندگی خوب را دارد؛ مهربان است، درک میکند، همراه و رفیق است، جذابیت دارد و... چنین خواستههایی اشتباه نیستند اما به اندازه کافی دقیق نیستند.
همه ما به طور خاصی دیوانه هستیم. ما به طور مشخصی روان رنجور، نامتعادل و نابالغ هستیم، اما جزئیات را کاملاً نمیدانیم؛ زیرا هیچکس ما را به سختی تشویق نمیکند تا مشکلاتمان را پیدا کنیم. بنابراین، یک وظیفه اضطراری و اولیه هر عاشقی این است که به راههای خاصی که در آنها دیوانه میشوند، رسیدگی کند. آنها باید در مورد روان رنجوریهای فردی خود آگاه شوند و متوجه این موضوع بشوند که ریشه این مشکلات کجاست، چه نوع افرادی آنها را عصبانی و ناراحت میکنند و برعکس.
شاید ما خشم پنهان داریم، یا فقط زمانی که کار میکنیم میتوانیم آرامش داشته باشیم، یا در مورد صمیمیت بعد از رابطه کمی مشکل داریم، یا اینکه هرگز زمانی که نگران و یا ناراحت هستیم، درباره دلیل آن توضیح نمیدهیم. این نوع مسائل هستند که - در طی دههها - فاجعه ایجاد میکنند.. برای آگاهی از این موضوع میشود با یک سؤال ساده در روزهای آشنایی شروع کرد: "چطور عصبانی میشی؟"
2. ما دیگران را درک نمیکنیم
به طور طبیعی، ما برای شناخت شریک زندگیمان تلاش میکنیم، به دیدن خانوادهاش میرویم، به عکسها نگاه میکنیم، با دوستانشان ملاقات میکنیم. همه اینها به این احساس کمک میکند که ما تکالیف خود را انجام دادهایم؛ اما کافی نیست! ما باید از عملکرد صمیمی روان شخصی که قصد ازدواج با او را داریم بدانیم. ما باید نگرش یا موضع آنها را نسبت به اعتماد به نفس، تحقیر، صداقت، درون نگری، صمیمیت، فرافکنی، پول، فرزندان، پیری، وفاداری و صدها چیز دیگر بدانیم.
3. ما به شاد بودن عادت نداریم
ما معتقدیم که در عشق به دنبال خوشبختی هستیم، اما به همین سادگی نیست. متاسفانه ممکن است درک عشق در سنین پایین ما را با رنجهایی تنها بگذارد؛ تحقیر شدن، رها شدن، درک نشدن و به طور خلاصه شکست خوردن. در سنین بالا، ممکن است برخی از خواستگارها را با وجود داشتن معیارهای سالم (بیش از حد بالغ، درک بالا و قابل اعتماد)، رد کنیم، نه به این دلیل که اشتباه می کنند، بلکه دقیقاً به این دلیل که بسیار متعادل هستند و این درستی به نظر ناآشنا و بیگانه، تقریباً ظالمانه است. در عوض ناخودآگاه به سمت افرادی میرویم که ما را به روشهای آشنا ناامید میکنند
۴. غریزه اعتبار بیش از حدی دارد!
در دوران قدیم، ازدواج یک تجارت منطقی و عقلانی بود که در حال حاضر ازدواج بر پایه غریزه یعنی رمانتیک جایگزین شده است. بر خلاف ازدواج عقلانی قدیم که بدون احساس و شناخت شکل میگرفت یکی از ویژگیهای ازدواج احساسی این است که نباید زیاد به این فکر کرد که چرا ازدواج میکند و درباره دلایلش زیادی فکر نکند! تجزیه و تحلیل این تصمیم را "غیر عاشقانه" میکند و نوشتن نمودارهای مزایا و معایب پوچ و سرد به نظر میرسد.
۵. ما برای یادگیری عشق به مدرسه نمیرویم
زمان برای نوع سومی از ازدواج فرا رسیده است:" ازدواج روانشناسانه"
در این نوع ازدواج نه برای دلایل عقلانی خشک و بیروح و نه صرفا به خاطر "احساس" بلکه تنها زمانی ازدواج میکند که «احساس» به درستی مورد بررسی قرار گرفته باشد و تحت حمایت آگاهی بالغ از روان خود و دیگری قرار بگیرد.
ما به یک سری معیارهای جدید نیاز داریم:
مشکلات روانی آنها چیست و چطور میتوانیم با هم حلش کنیم؟
آیا پدر/مادر خوبی در آینده میشود؟
چطور میتوانیم با هم پیشرفت کنیم؟
چطور با هم رفیق و دوست بمانیم؟
۶. ما میخواهیم خوشبختی را فریز کنیم
ما یک تمایل شدید و سرنوشت ساز داریم که سعی کنیم چیزهای خوب را دائمی کنیم. می خواهیم صاحب ماشینی باشیم که دوست داریم، می خواهیم در کشوری که به عنوان یک توریست از آن لذت می بردیم زندگی کنیم و میخواهیم با فردی که با او لحظات خوشی را سپری کردیم ازدواج کنیم.
معمولا چیزهایی که ما دوستشان داریم تغییر میکنند، فقط در یک زمان بسیار کوتاه هستند و سپس ناپدید می شوند.برف دوست داشتنی به نظر می رسد؛ اما ذوب خواهد شد. آسمان در این لحظه زیباست، اما در شرف تاریک شدن است. اوج زندگی معمولا کوتاه است. خوشبختی در طول یک سال به دست نمیآید. ما باید از لحظههای کوتاه خوشبختی لذت ببریم، قدردانی کنیم و بپذیریم که این لحظات دائمی نیستند.
۷. فکر میکنیم خاص هستیم
آمارها دلگرم کننده نیست. همه ما نمونههای زیادی از ازدواجهای ناموفق را دیدهایم. مشاهده کردیم که دوستانمان برای ماندن در زندگی تلاش کردند اما شکست خوردند. ما به خوبی میدانیم که ازدواج با چالشهای بزرگی روبهرو است. با این حال این بینش را در مورد خودمان به کار نمیبریم. فرض میکنیم که این قانونی است که در مورد دیگران اعمال میشود.