کتاب صوتی «پرواز در قلاویزان» به زندگی و رشادتهای سردار شهید محمدرضا عسگری جانشین لشکر ۲۵ کربلا میپردازد. برشهایی از زندگی، مبارزهها و خاطرههای شهید عسگری در این کتاب نقل شده است.
به گزارش کناره، نشر شاهد بنیاد شهید و امور ایثارگران در روزهای گرامیداشت چهلمین سالروز دفاع مقدس کتاب صوتی «پرواز در قلاویزان» نوشته عیسی جمالی را منتشر کرد.
این کتاب با صدای اکبر مولایی در قالب ۸ قطعه صوتی و به حجم ۶۴ کیلو بایت و به صورت فصلهای جداگانه، صوتی شده است. همچنین امکان دانلود فایل صوتی کتاب به صورت یکجا نیز وجود دارد.
تقی ایزدی از هم رزمان شهید سردار عسگری، درباره خصوصیات وی گفت: در کارهای جمعی اهل مشورت بود. ابتدا نظر دیگران را جویا میشد سپس تصمیم آخر را میگرفت. همیشه به فکر آسایش و تامین نیازمندیهای رزمندگان بود و تلاش میکرد تا حد امکان نیازهای آنها را تامین کند.
وی افزود: در عملیات فاو در جاده شنی در زیر آتش شدید دشمن و در حالی که تا زانو در گل فرو رفته بود، مقداری کنسرو غذا بر دوش خود حمل میکرد و به خطوط اول برای رزمندگان میآورد. میگفت بچه ها گرسنه هستند اجازه بدهید سیر شوند و با روحیه بهتر بجنگند. همچنین در دشت فاو کنار امالقصر (چهار راه صدام) که مشهورترین و خطرناکترین نقطه عملیاتی بود به من گفت: جعبههای مهمات را جمع و آتش بر پا کن. میخواهم به بچهها کباب بدهم. دشمن در ۲۰۰-۳۰۰ متری ما بود. گفتم سیخ نداریم. سنبه کلاشینکف را گرفت و به جای سیخ از آن استفاده کرد و کباب درست کرد. گفتم امکان دارد دشمن متوجه شود. گفت مهم نیست. دشمن فکر میکند انبار مهمات آتش گرفته است.
دریافت نشان فتح از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی
به خانواده شهید سردار محمد رضا عسگری به پاس صبر و استقامتی که در راه انقلاب و جنگ از خود نشان دادند، از طرف مقام معظم رهبری، نشان فتح اعطا شد.
محمدرضا عسگری، در ۶ مهر ۱۳۳۷ در روستای لیوان غربی - از توابع شهرستان گرگان - در خانواده علی اکبر عسگری و صدیقه بهرامی به دنیا آمد. خانواده عسگری در زمان تولد محمدرضا شرایط دشواری داشت و مادر او در دوران بارداری مجبور بود در کنار رسیدگی به امور خانه به صحرا رفته و در کار جمع آوری محصول نیز کمک کند. هنگامی که درد زایمان آغاز شد او در صحرا مشغول کار بود.
محمدرضا، در هفت سالگی وارد دبستان دادگر در روستای محل تولد خود شد و دوران ابتدایی را در همین روستا به پایان رساند. خانم عسگری خواهر بزرگش درباره این دوران از زندگی محمدرضا می گوید: در همان کودکی به خاطر علاقه به قرآن، قرائت آن را به خوبی فراگرفت. بچه فعال و زرنگی بود و از همان دوران، احساس مسئولیت می کرد. کمتر به فکر بازی بود و همیشه در این اندیشه بود که بتواند کمکی به خانواده بکند. به پدر و مادرش علاقه شدیدی داشت و به آنها احترام می گذاشت. تکالیف مدرسه را به موقع انجام می داد و پس از آن برای کمک به پدر و مادر به صحرا می رفت. به خاطر کمک به پدر و مادر، خود را به آب و آتش می زد. خواهر بزرگش را محرم اسرار خود می دانست و مسائل و مشکلاتش را با او در میان می گذاشت.
محمدرضا، پس از به پایان رساندن دوره ابتدایی به دلیل نبود مدرسه راهنمایی در زادگاهش، برای ادامه تحصیل به بندر گز رفت و در مدرسه دکتر معین آن شهرستان مشغول تحصیل شد. در آنجا اتاقی اجاره کرد اما از پس مخارج آن برنمی آمد. صاحبخانه وقتی متوجه وضعیت نامناسب اقتصادی او شد نه تنها اجارهای از او نگرفت بلکه کمک هم می کرد.
محمدرضا هفده ساله بود که پدرش را از دست داد. بعد از آن برای اینکه بتواند روزها به کسب و کار بپردازد، شبانه ادامه تحصیل داد. ابتدا آرایشگر شد و پس از آن مدتی قهوه خانه ای به راه انداخت و زمانی هم بلال فروشی می کرد. سرانجام، با مرارت و پس از طی دوره متوسطه در هجده سالگی موفق به دریافت دیپلم در رشته علوم طبیعی شد. پس از فارغ التحصیلی چون پدر نداشت و سرپرست خانواده بود از انجام خدمت سربازی معاف و در کارخانه رب گوجه فرنگی مشغول به کار شد. خواهرش از این دوران چنین می گوید: با علاقه زیادی به تحصیل ادامه داد. قرآن میخواند. دلسوز، مومن و مذهبی بود. برای تامین هزینه های زندگی فعالیت می کرد. هرگز نماز و روزهاش قضا نشد. بیشتر کتابهای مذهبی می خواند. اهل معاشرت بود و با دوستان رفت و آمد داشت. به افراد مومن و مذهبی علاقه مند بود و از افراد بدحجاب و لاابالی تنفر داشت. ابتدا سعی می کرد با نصیحت، آنها را اصلاح کند و اگر قابل اصلاح نبودند قطع رابطه می کرد.
با آغاز انقلاب اسلامی و اوجگیری مبارزات مردم ایران علیه رژیم شاه، محمدرضا نیز به صف مبارزان پیوست. بعد از پیروزی انقلاب با همه توان، خود را وقف دفاع از نظام جمهوری اسلامی ایران کرد. در ۱۴ مهر ۱۳۵۸ به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بندر گز درآمد. در اوایل پیروزی انقلاب که ضد انقلابیون در شهر گنبد، جنگ مسلحانه به راه انداخته بودند، محمدرضا عسگری در سرکوبی آنها نقشی تعیین کننده داشت. پس از پایان درگیریها به اتفاق سایر پاسداران انقلاب، اقدام به جمعآوری سلاحهایی کرد که در منطقه به خصوص در آققلا پخش شده بود. این اقدام، نقش موثری در ایجاد آرامش در منطقه و برهمخوردن نقشه های ضدانقلاب داشت. با تشدید بحران کردستان، محمدرضا به آن منطقه عزیمت کرد.
در سال ۱۳۵۹ با خانم صدیقه درباری، طی مراسم ساده ای ازدواج کرد. خواهرش می گوید: مراسم ازدواج بسیار ساده و با صرف شیرینی و میوه برگزار شد. با همسرش مهربان و خوش رفتار بود. در دوران جنگ، خودش در جبهه و همسرش در پشت جبهه برای جنگ فعالیت می کردند.
خانم درباری همسرش درباره نحوه آشنایی و شروع زندگی مشترک با وی می گوید: وقتی در بندر گز، سپاه پاسداران تشکیل شد به عنوان نیروی داوطلب جذب این نهاد شدم. در همین دوران با آقای عسگری آشنا شدم. ارزشهای معنوی او باعث شد که به درخواست ازدواج او پاسخ مثبت بدهم. در طول زندگی مشترک با هم تفاهم کامل داشتیم. تا دو ماه قبل از شهادت، مستأجر بودیم ولی در آخرین سفر به جبهه وسیله نقلیه خود را فروخت و با پول آن خانه ای خرید.
همسر شهید، ویژگی های اخلاقی محمدرضا عسگری را چنین توصیف می کند: بسیار نرم خو و مهربان بود. با اینکه دست ما تهی بود، سعی می کرد دست دیگران را بگیرد. متواضع و فروتن بود. در امور منزل به من کمک می کرد. به بسیجی ها به شدت علاقه داشت و همیشه می گفت آنها در جبهه افراد گمنامی هستند که مخلصانه تلاش می کنند. کمتر عصبانی می شد مگر آنجا که احکام و قوانین الهی فراموش می شد. وقتی عصبانی می شد به نماز پناه میبرد. در برخورد با مشکلات صبور بود. چون اهل تظاهر و ریا نبود مردم از صمیم قلب او را دوست داشتند. همیشه توصیه می کرد که از روحانیت اصیل جدا نشوید. ملاک را تایید حضرت امام (ره) می دانست و می گفت: از خط قرآن و اسلام جدا نشوید. در آخرین سفری که به مازندران داشت در یکی از سخنرانیهایش گفته بود آرزو دارم مفقود الاثر شوم تا شرمنده خانواد هایی که جوانان خود را از دست داده اند، نباشم.
با شروع جنگ، عسگری در جبهه های نبرد حضور یافت و برای اینکه بیشتر بتواند در خدمت جنگ باشد خانواده خود را به اهواز منتقل کرد و در آنجا ساکن شدند.در ۱۶ خرداد ۱۳۶۰ اولین فرزند او به دنیا آمد که برای او نام بنت الهدی را برگزیدند.
بنت الهدی درباره پدرش می گوید: پدرم به جبهه علاقه داشت. همیشه می گفت چون در زمان امام حسین(ع) نبوده است که (به ندای آن حضرت) لبیک بگوید می خواهد جبران کند. موقعی که می خواست به جبهه برود می گفت: «حرفهای مادر را گوش کن. او را اذیت نکن.» وقتی از جبهه برمی گشت برایم اسباب بازی می خرید. مهربان بود و عصبانی نمی شد.
محمدرضا عسگری به خاطر اخلاص، شجاعت و لیاقتی که داشت در ۵ اسفند ۱۳۶۰ به عنوان معاون رئیس ستاد لشکر ۲۵ کربلا انتخاب شد.
سردار شهید عسگری در روز ۱۰ تیر ۱۳۶۵ در علمیات کربلای یک در دشت مهران در قلاویزان به شهادت رسید. پیکر او در منطقه عملیاتی باقی ماند و جاویدالاثر شد.
روحش شاد و یادش گرامی باد